دلنوشته

 

خرسی حامی کوچک اما بزرگ من

تاریخ : 20 مرداد سال 1394

 دلم که میگیره میرم لب پنجره ،آسمونو نگاه میکنم خیابونا ،بچه هارو که دارن می دوون ومیخندن.گاهی وقتا دلم نمی خواد برگردم طرف اتاقم ،بر میگردم وچشمم میوفته به خرسی که از رو تخت بهم خیره شده.مثل همیشه دستشو میگیرم ومیرم پیش مامان.مامان با همون لبخند همیشگیش نگاهشو ازم قایم میکنه